نئوسانتراس که جوانی رعنا و آیندهدار بود روزی بهنزد سقراط آمد و از وی سوال کرد که چرا در روز پیشین او بینی پُلِمیستیسِ سفسطهگر را با مشت کوبیده بود و مگر نه اینکه چنان که مردم میگویند مرد منطقی که قادر به دفاعِ استدلالی از موضع خود است هرگز از کوره در نمیرود و خشم نشانة ضعف در دلیلآوری است. سقراط گفت چنین است اگر طرفِ گفتگو هم اهل منطق و برهان باشد. جدلیان را باید یا رها کرد و نادیده انگاشت یا به وسیلهای غیر از دلیلآوری ساقط کرد. نئوسانتراس گفت آنچه میگویی معقول است اما هنوز احساس میکنم که درست نیست. احساسم این است که گفتگو باید بالاخره چارهساز باشد و نباید از گفتگو ناامید شد. سقراط گفت در این شهر هیچکس را چون من مشتاق به گفتگو نمییابی اما من که پیرِ گفتگویم، من که فلسفه را هیچ مگر گفتگو نمیدانم، به تو میگویم که گفتگو محتاج شرایطِ مخصوصی است. اگر باز نمیپذیری از من برو و پُلِمیستیس را با خود همراه کن تا فردا به آگورای بالا بیایید. من نیز آنجا خواهم بود تا آنچه را اینک به تو گفتم فردا آشکار نشانت دهم.
روزِ دیگر نئوسانتراس به همراه پُلِمیستیس به آگورای بالا شدند و سقراط در حاشیه بر سکویی نشسته بود. پُلِمیستیس که به مقابل سقراط رسید سلام کرد و گفت:
پُلِمیستیس: اگر سقراط نبودی گوشهای از فضایل فیزیکیام را نشانت میدانم اما با همة اختلافات با تو اعتراف میکنم که تو مرد بزرگی هستی و من گفتگو با تو را دوست دارم تنها نمیدانم چرا گفتگوهای ما هر بار بینتیجه مانده است.
سقراط: چونکه این شهر تو را آموزشِ شمشیرزنی و سپرگیری و کبادهکشی آموخته نه گفتگو کردن.
پُلِمیستیس: من همچنین دانشآموختة مردان ی این شهر، نامآورترین رِتورهای یونان، هستم.
سقراط: شما از لوگوس حرف مفت را میفهمید و من خِرَد را. روزگاری پیش خواهد آمد که خرد را علیه خیر و صلاح مردمان بهکار گیرند اما امروز بر من است که فضیلتِ خرد را در تأمین برابری میان مردمان برای شما عیان کنم.
پُلِمیستیس: به من بیاموز ادبِ گفتگو را اگر اصرار داری که آنچه من در آن ماهرم چیزی است غیر از هنر گفتگو.
سقراط: میاموزانمت. پس نخست به من بگو که از میان هنرهای آشپزی و نقاشی و درودگری و پیکرتراشی در کدامیک ماهرتری.
پُلِمیستیس: من چهار سال یا بیشتر شاگرد گلیپتیسِ پیکرتراش بودهام. او مرا فنون پیشرفتة پیکرتراشی آموخته و تا آنجا در این هنر ماهر گشتهام که قادرم با چشمان بسته پیکرة حیوانات را بتراشم.
سقراط: از طریق پیکرتراشی تو را گفتگو کردن خواهم آموخت. خوب گوش کن. ابتدا به بازار رو و مناسبترین سنگ را برای پیکرتراشی بخر. ابزار مناسب پیکرتراشی هم برای کار همزمان دو نفر بهعلاوة ده سکة نقره با خود بیاور.
پُلِمیستیس رفت و با سنگ و ابزار و سکهها بازگشت.
سقراط: قاعدة بازی این است که هر یک از ما صورت خاصی را بدون اینکه با یکدیگر سخن بگوییم تصور میکنیم و نامش را در گوش نئوسانتراس که داور میان ما خواهد بود نجوا میکنیم. سپس تراش سنگ را آغاز میکنیم به این منوال که بهنوبت هر کدام تراشی به سنگ میدهیم. مقصود مشترک ما در بازی این است که صورت واحدی را به سنگ بدهیم که یا صورت مورد نظر من خواهد بود یا صورت مورد نظر تو. اگر پیکر مورد نظر تو ایجاد شود تو ۷ سکه برنده میشوی و من ۳ سکه و اگر پیکر منظور نظر من شکل بگیرد من ۷ سکه میبرم و تو ۳ سکه. اگر هم هیچ شکلی پدید نیاید تمام سکهها را داور بین کودکانِ آتن تقسیم میکند. پس در شروع بازی ما هیچ یک نمیدانیم که تصویر مورد نظر دیگری چیست و هیچ یک منظورمان را با کلام به دیگری منتقل نمیکنیم. زبان مشترک ما در بازی همان تراشهایی خواهد بود که بهنوبت بر سنگ میزنیم. اینک آغاز کنیم.
سقراط از نئوسانتراس خواست که نامها را بگیرد و بر تکه کاغذی بنویسد و همانگاه به او نزدیک شد و کلمهای را در گوشاش نجوا کرد. نئوسانتراس ابتدا با تعجب چشم در چشم سقراط دوخت و چون هیچ واکنش از او ندید سرش را به زیر انداخت و کلمه را یادداشت کرد. پُلِمیستیس در این زمان فکور بود و آرام آرام قدم میزد. دقیقهای که گذشت کنار نئوسانتراس رفت و کلمه را در گوش او گفت. نئوسانتراس کلمه را در کاغذپارة دیگری نوشت و در جیب خود فرو کرد.
سقراط و پُلِمیستیس ابزار را بهدست گرفتند. پُلِمیستیس نخسین تراش را با مهارتی که از بهترین شاگردان گلیپتیسِ پیکرتراش انتظار میرود به سنگ زد و گوشهای از آن را جدا ساخت. بعد سقراط، چنان که چکشی را بولهوسانه پرتاب کند، به سنگ ضربه زد و گوشهای دیگر را زخمی کرد. پُلِمیستیس حرکت دوم خود را چنان اجرا کرد گویی که دارد شیئی را که درون سنگ پنهان شده بیرون میآورد. آنگاه سقراط ضربة دومش را بههمان نقطهای که پُلِمیستیس تراش داده بود زد. پُلِمیستیس فریاد کشید که ای مرد چرا دقت نمیکنی؟ سقراط گفت خودت بیشتر دقت کن. پُلِمیستیس و سقراط بهنوبت به ضربه زدن ادامه دادند. پُلِمیستیس با دقتی هنرمندانه ضربههای هدفمند میزد اما سقراط گویی بازیگوشانه ضربه میزد و هیچ کوشش برای فهم صورت مورد نظر پُلِمیستیس نداشت. پس هر آن نقشی که پُلِمیستیس میکوشید بر سنگ پدید آورد سقراط با ضربههای خام خود نقش بر آب میکرد. ناگهان پُلِمیستیس تیشهاش را بر زمین کوبید و فریاد برآورد:
پُلِمیستیس: لعنت بر تو. لعنت بر تو. تو خیال میکنی خر گیر آوردهای؟ من دیگر ادامه نمیدهم.
سقراط: اگر مُصِری که بازی را همینجا تمام کنیم. باشد. داور داوری کند که نتیجه چیست آیا من برندهام یا تو یا هیچ کداممان.
نئوسانتراس: من تنها میتوانم نتیجة کار را برای پُلِمیستیس داوری کنم. چون او قصد داشت که سردیس پروتاگوراس را ایجاد کند اما حاصل کار تنها اندکی به سردیس نوع انسان شباهت دارد ولی من از کار سقراط هیچ سر درنیاوردم چون او به من گفت که میخواهد مجسمة شیمِراخائوس را ایجاد کند. البته من در اساطیر قدیم نام شیمراخائوس را شنیدهام اما هیچ از شکل آن اطلاع نداشتهام و بعید میدانم که هیچ آتنیای بداند که یک شیمراخائوس چه شکلی است. اینک سقراط خود میتواند بگوید که چه میزان توفیق داشته است.
سقراط: با تشکر از داور، باید بگویم که حاصل کار دقیقاً خود شیمراخائوس است!
پُلِمیستیس (با فریاد): سقراط تو پدر مرا درآوردی! وجداناً این شیمراخائوس است؟
سقراط: بلی.
پُلِمیستیس: این هیچ صورتی ندارد.
سقراط: آنچه صورت نداشته باشد نمیتواند وجود داشته باشد.
پُلِمیستیس: به آن معنا آری! این هم صورتی دارد چنان که پروتاگوراسِ بزرگ میگفت بدریختی هم یک ریختی است ولی آخر صادق باش با من! تو از ابتدا قرار بود این شکل را ایجاد کنی؟
سقراط: صد البته! من میخواستم شیمراخائوس را از دل سنگ بیرون بکشم و چنین کردم و از تو هم ممنونم که خوب به ضربههای من توجه کردی و ضربههای خود را با ضربههای من هماهنگ کردی.
پُلِمیستیس: تو نه تنها اهل دیالوگ نیستی بلکه جِرزَن و حقهبازی. اینک اگر داور بگوید هیچ شکلی پدید نیامده تو ضرر نکردهای ولی من هم پولی که به سنگ دادهام هدر رفته و هم ده سکهام. تازه تو امروز توانستهای فنون پیکرتراشی مرا از نزدیک ببینی و از من که بهترین شاگرد گلیپتیس بودهام بیاموزی. و اگر داور سردیس انسان را از ما قبول کند من ۷ سکه از سکههایم را پس گرفتهام و تو علاوه بر آموزش پیکرتراشی ۳ سکه برنده شدهای.
سقراط: البته حق این است که داور مرا برنده اعلام کند زیرا نتیجة کارِ ما اصلاً به قیافة مرحوم پروتاگوراس شبیه نیست بلکه یک شیمراخائوس بینقص است!
پُلِمیستیس: لعنت بر تو که دست مغالطهگران را از پشت میبندی!
سقراط ابزار را زمین گذاشت، لباسش را تکاند، کف دستهایش را فوت کرد و نفسی نسبتاً عمیق اما نه خیلی زیاد کشید. بعد،
سقراط: پُلِمیستیس! حالا فهمیدی چرا من آن روز در صحبت با تو از کوره در رفتم؟ مغالطه آسان است. دهها فُرم برای قیاس هست که اکثرشان نامعتبرند. تو بیهیچ زحمت میتوانی در صحبت با دیگری هر قیاس نامعتبری را بهکار ببری. منطقی در مقابل تو باید بکوشد که نامعتبر بودن قیاس تو را روشن کند. بعد تو بهراحتی مثل یک مارماهی میلغزی، موضع عوض میکنی و قیاس دیگری رو میکنی. قیاس دیگرت هم مغالطی است. منطقی برای رد مغالطة دومت هم باید انرژی بگذارد، فسفر بسوزاند و در مقابل بکوشد استدلال معتبری اقامه کند ولی تو که توان تفکیک استدلال معتبر و نامعتبر را نداری مغالطة جدیدی رو میکنی. همصحبتی با شما مثل صحبتِ هر اهل منطق با اهل جدل بینتیجه است. البته روشن است که تو خسته نمیشوی و این از قدرت تو نیست بلکه از این است که مغالطهآوردن دشوار نیست، رد مغالطه و اقامة دلیل است که دشوار است، بهخصوص برای رقیبی که با منطق غریبه است. اینک من و نئوسانتراس زمین را از خردهسنگها پاک میکنیم. ابزارآلاتت را بردار و پیکرة شیمراخائوس را هم به خانه ببر. امشب گوشهای خلوت پیدا کن و به زندگی خستهکنندهات خوب فکر کن.
درباره این سایت